728 x 90

راز شب – قسمت اول – تابستان ۱۳۶۰

خاطرات فروغ گلستان از زندانهای رژیم آخوندی - سالهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۳ زندان کرمان

راز شب - خاطرات فروغ گلستان
راز شب - خاطرات فروغ گلستان

یک چیز در همه زمانها ثابت است و قابل ستایش، و آن فداکاری صادقانه برای آزادیست.

سال تحصیلی سوم راهنمایی را در شهر بافت کرمان پشت سر گذاشته‌ام.

چهار برادر و دو خواهر دارم، مادرم خانه‌دار و بسیار مذهبی و پدرم مذهبی نیست.

یکروز صدای در خانه که آمد بلند شدم. حمید وارد شد. کنار حوض نشست.

رنگش پریده بود. دستم را گرفت و در کنار خودش نشاند. رد نگاهش را گرفتم که روی درختهای آن‌سوی حیاط متوقف شده بود. بیتاب بودم. در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود به آب حوض خیره شد و گفت: مهریار را دستگیر کرده‌اند، زیر شکنجه است.

حمید گفت: کسانی که یک هدف دارند، در یک مسیر آن هم مسیر آزادی حرکت می‌کنند، هیچوقت از هم جدا نمی‌شوند، حتی اگر ماهها یا سال‌ها همدیگر را نبینند.

 

 

به یاد مهریار افتادم و ذهنم به روزی پرکشید که برای اولین بار او را دیدم. مهریار اسلامی، هوادار مجاهدین خلق.

شوکه شدم، نه باورم نمی‌شد، با این سرعت او را اعدام کردند. مگر چه کرده بود؟ جز فعالیت تبلیغی و خواندن و فروش نشریه مجاهدین.

دوران عوض شده بود. از شب ۳۰خرداد به بعد، هرشب خبر دستگیری و اعدام بود.

سراغ هرکس که برای فعالیت می‌رفتم یا دستگیر شده یا تحت تعقیب و فراری بود.

شهریورماه از راه رسید. روزها همراه با خبر اعدامها از پی هم می‌گذشت.

حمید فراری بود، برادرم قاسم که دبیر زبان و چند سال از حمید بزرگتر بود،اخراج شده و از بافت رفته بود.

به نشانه تهدید پاسدار دستش را به آرامی روی کلتش گذاشت و گفت: دخترتان باید با من به سپاه بیاید.

همین که اسم سپاه آمد، رنگ مادرم به‌شدت پرید و با صدای بلند گفت: نه! او هیچ جا نمی‌آید.

پاسدار مزبور که فهمید به جایی نمی‌رسد گفت: تا ساعت ۲ظهر وقت می‌دهیم که او را به مرکز سپاه بیاورید وگرنه مجبور می‌شویم به‌زور او را ببریم.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/0d1c2e1d-67ac-4779-9e86-b092063ec217"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات