یادش افتاد که در بیسیم، صدای یکی از فرمانده گردانهای تیپ را شنیده بود که گفته بود، دارند محاصره میشوند. با توجه به این موضوع میدانست هنوز تیمها، گروهها و شاید تک نفراتی باشند که فرمان عقبنشینی به آنها نرسیده باشد و نتوانسته باشند از چهارزبر خارج شوند. همچنین میدانست رژیم بهزودی دست به پاکسازی تنگه چهارزبر و دشت حسنآباد خواهد زد و او تا آنجا که میتوانست میخواست آخرین نفری باشد که از صحنه عقب مینشیند. کسی چه میداند، شاید به این فکر میکرد که هرگز عقب ننشیند و تا آخرین گلوله خود مقاومت نماید.
بنا بر شم نظامی و تجربههای قبلی خود میدانست اگر با روشنایی روز، گشتیهای شناسایی دشمن، آثار عقبنشینی را مشاهده کنند، بهسرعت پیشروی میکنند و ممکن است عقبنشینی منظم ستونهای ارتش آزادیبخش را مختل نمایند. او تصمیم گرفته بود یکتنه به مقابله با آنها برود و پیشروی آنها را کند نماید. این کار او از حس بالای مسئولیتپذیریاش ناشی میشد و فوق آگاهانه و داوطلبانه بود. وی طرح خود را با کسی در میان نگذاشته بود؛ زیرا احتمال میداد با آن موافقت نشود،گویی دریافته بود چه سرنوشتی در انتظار اوست......
Listen to "داستانهای مقاومت- داستان هفته- درختان ایستاده میمیرند" on Spreaker.