شعر فراز
خواب دیدم که قرار است که طوفان بشود
خواب این مردم افسرده پریشان بشود
اگراین ملّت آزرده دهان باز کند
منتظر باش که دریای خروشان بشود
آن قَدَر فاجعه رخ داد که امیدی نیست
درد و بد بختی این جامعه درمان بشود
دین حق در کف این سنگدلان افتاده
مصلحت نیست که دین خانهٔ شیطان بشود
درد این است که در هر طرف این وادی
هر که حق گفت، یقین راهی زندان بشود
آخر و عاقبت گلّهٔ ما خونبار است
گرگ درنده اگر همدم چوپان بشود
جان فراز تو مکن شکوه و فریاد نزن
دیوِ مغرور محال است که انسان بشود
با چنین فقر و گرانی و گرفتاری خلق
منتظر باش قرار است که طوفان بشود