خاک وطن گفت: سالیان متمادی شاهد آمدن بهار بودم.....
یکبار که بهار آمده بود، به چهرهاش نگریستم. حس کردم بهار حرفی دارد. به او گفتم: بهارجان! چند سال است که حس میکنم حرفی برای گفتن داری که نمیگویی!
بهار به من نگریست. خجالت کشید حرفش را بزند سکوت کرد و رفت. بعد از لحظاتی حس کردم چهرهام را باران خیس کرد.
ابرهای بهاری در دیدار با یکدیگر قطرات ذوق بر من میپاشیدند و هوا را با عطر نم خویش مست میکردند.
و جویها مانند تشنگان صحرا قطرات را با خود میبردند و به مادر چشمهها ” دریا“ بازمی گرداندند.
گفتم دوباره اگر بهار از بالای سرم گذشت به او اصرار خواهم کرد که حرفش را به من بگوید.
و یک سال دیگر صبر کردم. تا یکروز حس کردم که بهار از راه رسیده.
فورا فریاد زدم:
بهار! حرفت را به من بگو!....وگفت:
ای خاک وطن! در دل رازی دارم....
خودم فکر میکردم رازم از دیدهها پنهان است. اما از اینکه تو فهمیدی متوجه شدم که این دیگر رازی نیست. گویی خیلی آشکاراست......
Listen to "داستانهای مقاومت - داستان هفته - راز بهار" on Spreaker.