حقیقت به دروغ گفت: تو را بر زمین خواهم زد!
دروغ خندید و گفت: همهٔ سلاحها را در اختیار دارم! و سلاحهایش را نشان داد.
اول چراغی سحر انگیز.
حقیقت گفت: این چراغ مکر است.
دروغ گفت: بسیاری را بهدنبال من میکشد.بعد آوازی سرداد با طنینهای فریبا.
حقیقت گفت: این آوازِ فتنه است.
دروغ گفت: هر چه هست، خلایق را بهدنبال من میکشد!
بعد دروغ، سنگی تابنده، بیرون آورد که رنگی طلایی و گاه سیمین داشت.
حقیقت گفت: این تطمیع و باج است.
دروغ گفت: اغلب کسان را با این، مزدور خود میکنم.
حقیقت گفت: همهٔ آنان نیز پس از مدتی همچون تو نابود میشوند.
هزارها سلاح دیگر هم که بکار بگیری! آخر تو را بر زمین خواهم کوبید.
دروغ عصبانی شد. چشمانش برقی شیطانی زد. تیغهای و طنابی بیرون کشید و گفت: این را بکار خواهم انداخت.
حقیقت گفت: عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است.
دروغ تیغ هایش وطنابهایش را به کار انداخت.
حقیقت، بیسر بر روی زمین میرفت. و بر کناره نیز دارها بود و پیکرهای مدافعان حقیقت و سر بردار.
پیکرهٔ دروغ، سیاه روی و سیاه بخت، چون بنایی کهنه فرو میریخت.
و جهانیان در پی حقیقت جویان بیسر میدویدند.
-