از همان دوران کودکی حس قشنگی در مورد کلمه بچهها داشتم. پدرم این اصطلاح را در مورد کسانی میگفت که در سال ۶۷سربدار شدند.....
اینها سرگل هر خانوادهای بودند و تا جایی که یادم هست طعم آزادی را نچشیدند تا اینکه خودشان آزادی را به آغوش کشیدند...
صبح های پنجشنبه هر هفته یادآور روزهای خوش ملاقات بچهها در زندان دیزلآباد کرمانشاه بود...
وقتی بچهها وارد باج های ملاقات میشدند چشمبند داشتند راستی زیر چشمبندها چی را میدیدند، نکند همه دنیا را میدیدند....
تابستان ۶۷فرا رسید و خانوادهها مجبور بودند برای ملاقات بچهها تا کرج اتوبوس بگیرند تا به زندان گوهردشت بروند....
همواره روی درب زندان نوشته بود که ملاقات زندانیان تا اطلاع ثانوی ممنوع...
از پدرم پرسیدم اطلاع ثانوی یعنی چه؟ گفت: یعنی میتوانیم دوباره ملاقاتشان کنیم ولی نه الان....
روزها و هفتهها رفتند و هیچ خبری از بچهها نبود....
پاییز ۶۷را یادم نمیرود که پدرم جلوی خانه با چشم های اشکآلود فریاد میکشید همه بچهها آزاد شدند جاری شدند و به دریا رسیدند....
Listen to "(داستانهای مقاومت-داستان هفته- ملاقات ممنوع(بقلم یک کانون شورشی" on Spreaker.