اگر دیوارها لب میگشودند- قسمت آخر
ساعتش روز ۱۷ مرداد متوقف شده بود
یک شب، پنجشنبهشب بود که ناگهان زنگ در خانه را
زدند. شنیده بودیم که پنجشنبه شبهای هر هفته خبر اعدام بچهها
را به خانوادههایشان میدهند. برای همین صدای زنگ در آن موقع
شب، برای همهمان نگرانکننده بود و یک لحظه همه بر جای خود
میخکوب شدیم. حتماً همهٔ ما در خلوت خود و بیآن که با دیگری
در میان بگذارد، از لغو ملاقاتها چیزهایی حدس زده و به اعدام اکبر
فکر کرده بودیم و می دانستیم که دیر یا زود باید با این خبر روبه رو
شویم.
به هرحال، مادرم برای باز کردن در رفت و چند دقیقه بعد با رنگ
پریده برگشت و به پدرم گفت برو ببین اینها چه میگویند؟ من به حیاط
رفتم تا بشنوم چه میگویند. پدرم با مراجعه کننده روبهرو شد. معلوم
شد چند پاسدارهستند. به پدر میگفتند فردا ساعت ۹صبح به کمیتهٴ جادهٔ
خاوران بیایید. پدرم پرسید آنجا چه خبر است؟ گفتند ما نمیدانیم ما
مأموریم و معذور! پدرم عصبانی شد و گفت خب می خواهید بگویید
پسرم را اعدام کرده اید، دیگر! این همه قایم با شک بازی برای چیست؟
آن پاسدار هم بیشرمانه لیست بلندی را که دستش بود نشان داد و
گفت ما چیزی نمیدانیم، از صبح تا الآن کارمان این است که به خانة
تک تک افراد این لیست مراجعه کنیم و همین خبر را بدهیم. پدرم به
آنها گفت برو به همان کسی که میداند بگو، حکومت ممکن است
با کفر بماند ولی با ظلم نمیماند. آنها چیزی نگفتند و رفتند.
به این ترتیب فهمیدیم که اکبر را اعدام کردهاند. مادرم در
آشپزخانه بلند بلند و با سوز دل گریه میکرد و گریههای دردآلودش
ما را هم به گریه میانداخت. او در میان گریهها، از غم های
فرو خوردهاش در اعدام فرزانه، از ۸سال رنج و شکنجهٔ مداوم اکبر، از
آمد و رفت ها و انتظارهای طولانی و بیحاصل در این سالها در مقابل
در بستهٔ زندانهای مختلف، در آرزوی اینکه فقط یک بار بتواند
فرزندش را ببیند، از آرزوهای خاکستر شدهاش برای اکبر که قرار
بود ۴ماه دیگر آزاد شود و از خاطرات تلخ و شیرینش با فرزانه و
اکبر حرف میزد. انگار داغ اکبر، زخم داغمه بستهٔ شهادت فرزانه را
هم تازه و خون چکان کرده بود. مادرم در میان گریه و مویههایش،
خمینی را نفرین میکرد و میگفت: ای ظالم!…آخر این زندانی های
کت بسته چه گناهی کرده بودند که بعد از ۷سال آنها را کشتی؟ چقدر
میخواهی خون بخوری؟ ای جلاد…ای جانی!…
آن شب در خانهٔ ما هیچکس تا صبح نخوابید. صبح اول وقت
همه سوار ماشین شدیم و پدرم ابتدا همهمان را به سر مزار فرزانه برد.
شاید میخواست ما را کمی تسلی بدهد. از آنجا ساعت ۱۱صبح به
کمیتهٴ خاوران رفتیم. از چند صد متر مانده به محل، پاسداران ایستاده بودند و نمیگذاشتند جلو برویم. اسم و مشخصات را پرسیدند و با
بیسیم اطلاع دادند. یکی آمد و گفت نوبت شما ساعت ۹ بوده، چون
دیر آمدهاید باید برگردید و ساعت ۲ بعدازظهر بیایید. پدرم که از
کوره دررفته بود گفت: مگر میخواهید چه کار کنید؟ مگر غیر از
این است که می خواهید بگویید آنها را کشتهاید و دو دست لباسش
را بدهید؟ این بازیها دیگر برای چیست؟
همان پاسدار گفت من چیزی نمیدانم، فقط میدانم که شما باید
برگردید. معلوم بود از اینکه با خانوادههای بچهها برخوردی پیدا
کنند، بهشدت میترسند. به این خاطر زمانبندی داده بودند که مبادا
همهٔ خانوادهها با هم مراجعه کنند و آنجا شلوغ شده از کنترلشان
خارج شود. هر هفته به تعداد مشخصی با زمانبندیهای مختلف خبر
میدادند تا به کمیتههای خارج از شهر بروند و به این ترتیب خبر
اعدام بچهها را به تدریج و بهطور پراکنده به خانوادههایشان میدادند.
سرانجام برگشتیم و ساعت ۲ من و پدرم به آنجا رفتیم.بعد از یک ساعت
معطلی آمدند و گفتند فقط پدرم میتواند به داخل برود. پدرم رفت و بعد
از یک ساعت با یک ساک کوچک برگشت. احساس میکردم در همین
یک ساعتی که رفت و برگشت، شکسته تر شده است.هیچ حرفی نزد وفقط
سوار ماشین شد و حرکت کردیم. بغض کرده بود، اما هیچ حرفی نمیزد.
شاید میترسید اگر حرف بزند نتواند خودش را کنترل کند.
کمی که گذشت، تعریف کرد که او را به داخل یک اتاق بردند
که دور تا دورش تعدادی نشسته بودند و چند آخوند هم بین آنها بود. او
را وسط اتاق روی یک صندلی نشاندند و آخوندی که بهنظر میرسید، رئیس آنهاست، شروع کرد به گفتن یک سری مزخرفات. نظیر اینکه بعد
از حملهٔ منافقین در عملیات مرصاد، زندانی ها که با آنها در ارتباط بودند،
شورش کردند و تعدادی از پاسداران ما را کشتند، ما هم آنها را اعدام
کردیم و…
پدرم به آنها گفته بود، اینجا من هستم و شما، به چه کسی دارید
دروغ میگویید؟ مرغ پخته هم به این حرفها میخندد. بگویید دست تان
به مجاهدین نمیرسد، این زندانیهای کت بسته و بیدفاع را کشتید. مگر
خودتان به پسر من ۸سال حکم ندادید؟ فقط ۴ماه دیگر مانده بود که
حکمش تمام شود و…
سرانجام کاغذهایی را برای امضا به پدرم داده بودند که در آن متعهد
میشد که هیچ مراسم عزایی نگیرد، عکس پسرش را جایی نزند، به کسی
هم چیزی نگوید. اگر این کارها را کرد، ممکن است بعد از مدتی محل
دفن او را بگویند. البته آنرا هرگز نگفتند و نمیتوانستند هم بگویند.چون
همه را در گورهای جمعی ریخته و روی آن را هم با بولدوزر صاف کرده
بودند.
در ساک اکبر، جوراب و شال گردنی که برایش بافته بودم، گذاشته
شده بود و ساعتش روز ۱۷مرداد را نشان میداد که متوقف شده بود. آیا
قلبش هم همان روز از تپش باز ایستاده بود؟
جای خالی همسفران
چندی بعد توسط یکی از بچهها توانستم کد رادیوییام را برای صدای
مجاهد بفرستم. از آن به بعد هر روز با این امید که کدم را بشنوم، رادیو را گوش میکردم. اولین بار که کد رادیوییام را از صدای مجاهد شنیدم،
دلم میخواست از خوشحالی فریاد بکشم. برایم پیام داده بودند که فردی
به دیدنم میآید و برای اعزام آماده باشم.
بالاخره روز اعزام فرا رسید، با طیبه حیاتی و زهره جمشیدی قرار
گذاشتیم که هر کدام با یک اتوبوس خودمان را به شهر مرزی برسانیم
و در آنجا با کمک فردی که با او قرار گذاشته بودیم، از مرز رد شویم.
من با یک اتوبوس حرکت کردم و طیبه و زهره هم با یک اتوبوس دیگر
راه افتادند.
وقتی به شهر مرزی رسیدم، هر چه منتظر طیبه و زهره شدم، آنها
نیامدند. ۳روز در آن شهر مرزی، با انتظاری کشنده صبر کردم. به خانهٔ طیبه
زنگ زدم، معلوم شد او همان روز حرکت کرده و دیگر برنگشته است. از
شواهد بهنظر میرسید که در مسیر ضربه خورده و دستگیر شدهاند.
وقتی از آمدن طیبه و زهره ناامید شدم، به همراه پیکی که مأمور
عبوردادن من از مرز بود، حرکت کردیم. ۳روز طول کشید تا توانستیم
از مرز عبور کنیم و به اولین پایگاه سازمان برسیم. یکی از شیرین ترین
لحظات عمرم، لحظهیی بود که بعد از سالها دوباره به سازمان و به بچهها
رسیدم. هیچوقت نخواهم توانست آن لحظه را با کلمات بیان کنم. پیش
خودم زمزمه کردم جای شهدا خالی!…و جای همسفرانم، طیبه و زهره
خالی!…همسفرانی که هرگز به هم نرسیدیم.
بعدها شنیدم که طیبه و زهره بعد از دستگیری در یکی از
پاسگاههای بازرسی مسیر، به ا وین منتقل و بعد از شکنجههای وحشیانه
اعدام شدهاند.