سروده - یک شب آتش
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت کین آشوب چیست
مر ترا زین سوختن مطلوب چیست
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم
زانکه می گفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است (۲)
یک شب آتش در نیستانی فتاد (۲)
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد (۲)
شعله تا سرگرم کار خویش شد (۲)
هر نی ای شمع مزار خویش شد (۲)