درست مثل روز قبل همان بوی چندشآور و زمین زشت و دیوارهای سرد.
دوباره شاهد رنج و شکنجه یاران و زجههای کودکانی بودم که مادرا نشان زیر کابل جان میکندند.
میخواستم که بهجای آن زن به تخت شکنجه بسته شوم تا کودکش لحظهای استراحت کند.
هنگام رفتن به اتاق بازجویی با یادآوری آخرین ملاقات با حمید احساس استحکام و ثبات پیدا کردم.
پاسداری مرا با لگد روی تخت پرتاب کرد و سریع دست و پایم را به چهار گوشه تخت بستند.
بعد یک پاسدار روی کمرم نشست و با پارچهای کمرم را به تخت تثبیت کرد.
در اولین ضربه احساس کردم شوک یا جریان قوی در مغزم پیچید.
در ضربه دوم فهمیدم تصوراتی که از کابل تابهحال داشتم کودکانه یا سطحی بود.
تصمیم گرفتم دیگر داد نزنم مثل این بود که با هر سکوت درد را در خودم ذخیره میکردم.
به این نتیجه رسیدم که پاسداران سکوتم را نشانه مقاومت میبینند، تصمیم گرفتم دوباره داد بزنم.
با بلند شدن صدایم کابل قطع شد.
پاسدار دیگری کاغذی دستم داد و گفت اگر میخواهی دیگه کابل نخوری از شروع هواداری تا الآن رو بنویس.
از کی با مجاهدین آشنا شدی.
قبل از سی خرداد در مجاهدین چه مسئولیتی داشتی…..
پشت و پایم درد میکرد ولی تلاش کردم که در مسیر اتاق شکنجه تا بند پاسداران متوجه نشوند تا با لگد در مسیر آسیب نرسانند.
در بند زندان همین که چشمم به بچهها افتاد قلبم باز شد.
حسین پروانه کمی آب قند درست کرد و با لبخند زیبایی که دندانهای سفیدش را نشان میداد گفت: شیرینی بازجویی رو بگیر بزن تا روشن شی.
در شب شعر وقتیکه یکی از بچهها ترانهای از بنان میخواند ناگهان صدای تیرباران و تیر خلاص ها پردهای سرد و خاموش و سکوتی سنگین در فضای بسته سلول نشاند.
آن شب سیصد نفر را اعدام کردند.