دو روز از بازپرسی نگذشته بود که از دیدن صحنهیی غرق تعجب شدم. طبق معمول موقع نهار و شام از زیرِ در، زندانیان را که برای گرفتن غذا میآمدند چک میکردیم
آنروز وقتی که بیرون را چک کردم، ناگهان در بین زندانیها همان پاسداری را دیدم که مرا برای بازپرسی برده بود.
باور نمیکردم دوباره دقت کردم.
یعنی چی؟ مگر او پاسدار نیست؟ پس اینجا چه کار میکند؟
به سهیلا گفتم بدو بیا نگاه کن! این همان پاسداری است که مرا برای بازپرسی برد.
ـ مطمئنی؟
ـ صددرصد، چون در رفت و برگشت با من بود. مدتی هم که بازپرس صحبت میکرد، حواسم به او بود و چهرهاش کاملاً یادم است.
صبح روز بعد که پاسبخش بیرون رفت.
بچههای سلولهای مختلف با هم صحبت میکردند.
سهیلا برای اطلاع بقیه که مواظب نکاتشان باشند گفت: مثل اینکه مهمان جدید داریم.
همان پاسدار، که در سلول شماره یک زندانی بود گفت: خیالتان از بابت من راحت باشد زندانی هستم.
… یک هفته گذشت. ساعت ۹شب بود که با سر و صدا و ورود و خروج چند پاسدار و بازجو به راهرو متوجه شدیم که وضعیت غیرعادی است.
یکی از بازجوها به پاسدار بند که «راسخ» نام داشت گفت: “امشب آمادهباش است. “
فهمیدیم که حتماً زندانی جدید دارند و تا صبح مشغول شکنجه او خواهند بود.
ساعت یک شب بود که دو پاسدار با شتاب وارد راهرو شدند،
بعد هم چند متر طناب آماده کرده و به اتاق شکنجه بردند. بهصورت شیفتی برای خوردن چای میآمدند.معلوم بود هر پاسداری که از شکنجه خسته میشود، برای استراحت میآید و نفرات دیگر ادامه میدهند.
ساعت پنج صبح در باز شد، و قامت بلند و لاغر جوانی در چارچوب در نمایان شد.
چشمهایش بسته بود و پاهای زخمی و خون چکانش در دمپایی بزرگ توان حرکت نداشتند.
او را به یکی از سلولها بردند.
منتظر بودیم که برای گرفتن وضو برویم واز وضعیت او خبردار شویم.
درِ سلولمان که برای نماز باز شد، در مسیر راهرو به دمپایی جلوی سلولِ شماره۱۰که پراز خون بود، خیره شدم.
تمام وجودم از اینهمه ظلم و ستم پر از خشم شد.
وضو گرفتیم و به سلول برگشتیم.
در نمازم برای او دعا کردم که طاقت بیاورد و تا آخر مقاومت کند…