تابستان داغی بود، دخترکی با یک دسته گل بابونه جلوی در زندان سپاه ایستاده بود، با چهرهای معصوم در انتظار دیدن پدر،...«پس بابا کی میآید.»
با صدای باز شدن در آهنی زندان، برق خوشحالی در چشمان دخترک درخشید.
اما...
خانواده نامداری کیه؟!
تو بچه شاهرخ نامداری هستی؟!... بیا اینها مال بابات بود، خیالت راحت دیگر پدرت را نمیبینی ما آن را کشتیم...
طنین کوچک در کنار مادرش همین کلمات را تکرار میکرد:
دیگر پدرت را نمیبینی...... ما آن را کشتیم.
شاهرخ در کانونهای خودجوش انتظامات، شرکت فعال داشت و بهعنوان یکی از نمایندگان کانونی که تحت عنوان کانون دیپلمههای بیکار تشکیل شده بود فعالیت میکرد. همزمان با برگزاری نشست یا تجمعات اعتراضی، شروع به تحصن در فرمانداری شهر کردند و رژیم برای سرکوب آنها پاسدارانی از دزفول به مسجد سلیمان منتقل کرد.
راستی که چه زیبا بر عهدش پایدار ماند و تا به آخر ایستاد. ایستاد و رسم ایستادگی را ثبت کرد. شاهرخ نامداری از شهدای قتلعام سال ۶۷گرامی و راه سرخش پر رهرو باد.