728 x 90

آفتابکاران – جلد اول – دشت آتش- قسمت سیزدهم

خاطرات محمود رویایی از زندانهای رژیم آخوندی

آفتابکاران - جلد اول - دشت آتش
آفتابکاران - جلد اول - دشت آتش

چند روز از آخرین بازجوییم گذشته بود، و دیگر دغدغه و تب وتاب بازجویی نداشتم.
یک شب، که تازه آفتاب غروب کرده بود، یکی از دوستان یا اقوام دور پدرم (که نمی‌شناختمش …)، دریچه سلول را باز کرد و گفت:
محمود رویایی دارین؟
من جواب دادم. در را باز کرد و گفت: سریع بیا بیرون.
با کلیه وسایل بیام؟ نه، یه دقیقه بیشتر کارت ندارم.
وارد راهرو شدم. خبری از پاسدار بند نبود.
گفت منو می‌شناسی؟ گفتم نه!
اسمم هفت تنیه است، اینجا نظری صدایم می‌کنن. حالا شناختی؟
هفت تنی را قبلاً شنیده‌ام. مثل این‌که از اقوام دور پدرم بود.
من از پیش خانواده‌ات آمدم. حال همه خوب است، فقط پدر و مادرت خیلی نگرانند.
آمدم ببینم چیزی نمی‌خوای، مشکلی نداری؟
می‌دانستم از نزدیکان خودشان است، چون هیچ پاسداری نمی‌تواند به‌سادگی وارد زندان اوین شود.

 

 

به ذهنم رسید شاید بازجو باشد.
گفتم چند ماه است که مرا بازجویی می‌برند.
اطلاعاتی از من می‌خواهند که روحم خبر نداره…
شعبه چندی؟ شعبه۴. نگران نباش، درستش می‌کنم.
پیغامی برای خانواده یا چیزی نمی‌خوای؟
نه، سلام برسان بگو محمود حالش خوبه.
فقط عینکم را بیاوری خوب است، پول هم ندارم یه کم پول بگیر…
موضوع را با تعدادی از بچه‌ها مطرح کردم.
گفتند احتمالاً این را بازجویت فرستاده و می‌خواهد شرایطت را چک کند…
چند روز بعد، پاسدار بند دریچه را باز کرد و اسم من را همراه لیست بازجویی خواند،…محمود ر… دادگاه “.
از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم.
از این‌که بازجویی تمام شد و از دست بازجو خلاص شدم احساس پیروزی کردم.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/a19e0213-c090-4e0a-bb2f-5a84a8c45982"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات