اگر دیوارها لب می گشودند- قسمت دوم- سرکوب بیرحمانه تظاهرات ۳۰خرداد
روز ۳۰خرداد در میدان فردوسی به همراه جمعیت زیادی منتظر رسیدن صف تظاهر کنندهها بودیم . تعداد زیادی پاسدار مسلح دور تا دور میدان فردوسی ایستاده و مثل ما منتظر رسیدن جمعیت بودند . سیل جمعیتی که از روی پل حافظ به سمت میدان فردوسی میآمد، چنان طولانی و فشرده بود که تمام پهنای خیابان انقلاب را گرفته بود و انتها نداشت. من در پوست خودم نمیگنجیدم و با دیدن این صحنه بیاختیار به هوا پریدم و شعار دادم و جمعیتی هم که در میدان بودند، همه شروع به شعار دادن و
ابراز حمایت کردند . لحظهیی که هرگز از خاطرم محو نمیشود. وقتی جمعیت به میدان فردوسی رسید و میدان از جمعیت پر شد، ناگهان صدای رگبار مسلسلها بلند شد. بهرغم اینکه طی دو سال ونیم
حاکمیت خمینی، جنایتهای زیادی از این رژیم دیده بودم، ولی هنوز باورم نمیشد که این رگبارها برای کشتار مردم باشد. به خودم دلداری میدادم و میگفتم برای ترساندن است. به همراه جمعیت به خیابان شمالی میدان فیشرآباد دویدم. یکی دو دقیقه بعد صحنههایی دیدم که ناباوریم را به باوری تلخ و دردناک تبدیل کرد. سرهای شکافته از گلوله، سینه های دریده شده، پیکرهای خون آلودی که روی دستها با شتاب به این سو و آنسو برده میشد و همه بهدنبال آمبولانس بودند و…
صدای رگبارها یک لحظه قطع نمیشد . به خودم میگفتم خدایا دارد چه اتفاقی میافتد؟
آن شب وقتی خسته و کوفته به خانه رسیدم، فهمیدم خواهرم پروانه به خانه نیامده است. میدانستم که در تظاهرات شرکت داشته، پس باید نتیجهگیری میکردیم که دستگیر شده یا…فکر کردنش هم برایم سخت بود.
برای اینکه پدرم از موضوع مطلع نشود، در رختخواب پروانه بالش گذاشتیم ورویش پتو انداختیم تا بهنظر بیاید خوابیده است. ولی میدانستیم که پدر دیر یا زود میفهمد . صبح مادرم به تمام کمیتهها و زندانها سر زد، ولی پروانه را پیدا نکرد . زیرا هیچ کدام از بچههایی که دستگیر شده بودند،
از جمله پروانه، اسم خودشان را به پاسداران نداده بودند.
از فردای ۳۰خرداد حمله به خانهها و اماکن متعلق به اعضا و هواداران مجاهدین و دستگیری گستردهٔ آنها شروع شد. ما هم همهٔ اهل خانه را جمع کردیم و از خانه بیرون زدیم . ابتدا به خانهٔ داییم رفتیم و بعد از آن با راهنمایی مسئول تشکیلاتی ا م فریده، نزد یکی از هواداران که خانهٔ محقری
در خارج از محدودهٔ تهران داشت، رفتیم و چندین ماه آن جا ماندیم.
یک هفته بعد از جابهجایی خانه مان، خبردار شدیم که برادرم اکبر را هم در خانهٔ یکی از دوستانش دستگیر کردهاند . به این ترتیب تا این جا دوتا از افراد خانوادهٔ ما را دستگیر کرده بودند و من و خواهرم فرزانه به همراه مادر و سه خواهر دیگرم فعلاً بیرون بودیم.
روزهای سختی بود. صاحبِ آن خانه که ما را پناه داده بود، یک زن و شوهر با سه بچهٔ کوچکشان بودند و به زحمت نان خودشان را درمیآوردند، ولی به قدری با صفا و صمیمی بودند که حد نداشت.
به همین دلیل خواهر بزرگترم تصمیم گرفت شغلی پیدا کند و خرجی خودمان را بدهد و بار آنها را کمتر کند. شرایط سیاسی عوض شده بود . رژیم هر کس را که کمترین هواداری از مجاهدین کرده بود دستگیر میکرد. آخرین روزنههای فعالیت سیاسی بسته شده بود . سرکوبی افسارگسیخته حد و مرزی نمیشناخت. بچهها را بیمحابا، صدتا صدتا، تیرباران میکردند. حمام خون بهمعنی واقعی کلمه
راه افتاده بود. در زندانها، همان چند هزار مجاهد اسیر را که از سال۵۹ به بعد مظلومانه دستگیر کرده بودند، بدون اینکه حتی مطابق قوانین خود رژیم هم جرمی مرتکب شده باشند، با شقاوت تمام کشتار میکردند . ابتدا بازجویی و شکنجهٔ مجدد و مکرر آنها برای کشتنشان شروع شد و بعد همین زندانیان بیگناه را دستهدسته به جوخهٔ اعدام سپردند.
هر روز روزنامههای رژیم را که اسامی مجاهدین اعدام شده را چاپ می کردند، میگرفتیم و میخواندیم . بعضی از بچهها را با اسم مستعار و بسیاری را هم بدون نام و احراز هویت اعدام میکردند . در یکی از همان روزها فریده( مسئولم )هم به خانه نیآمد . نمیدانستم چکار باید بکنیم . طبق ضابطه باید خانهیی را که در آن مخفی بودیم، بهدلیل اینکه اطلاعاتش را فریده داشت، تخلیه میکردیم . ولی جایی نداشتیم که برویم. چند شب بعد تعدادی عکس از جمله عکس فریده را در تلویزیون رژیم نشان دادند
و از مردم میخواستند اگر کسی آنها را میشناسد معرفی کند . دژخیم ها هیچ ابایی از برملا شدن جنایت هایشان نداشتند. چهرهٔ فریده بهوضوح کبود و متورم بود و میشد حدس زد که چقدر شکنجه شده است. هر چند دیدن چهرهٔ فریده با آن وضعیت در صفحه تلویزیون، فوقالعاده دردناک بود،
ولی در دلم او را تحسین میکردم و به او که مسئولم بود، افتخار میکردم.
دختر دلاور و مبارزی که حتی اسمش را هم به جلادان نداده است . از آن به بعد تا مدتی با خیال آسوده در همان خانه ماندیم . آخر فریده با ندادن اسمش خود، به ما پیام داده بود که خیالتان راحت باشد، من لبباز نمیکنم.