ترانه – سرو کاری از فرشاد
تمام جنگل سوخت، در آن شب مرداد
زمین ولی در دل، به ریشه جان میداد
در اوج شهریور، شبی ز خاکستر
جوانهیی خندید به قامت شمشاد
ببین که سروی دلیر شد امید خلقی اسیر شد
به تابش ناگزیر صبح بشارتی بینظیر شد
تبر شقاوتبار، به ساقهاش میتاخت
درخت اما باز، به عزم خود استاد
به جرم روئیدن، به جرم رویاندن
هزارها شاخه، ز پیکرش افتاد
ببین که سروی دلیر شد امید خلقی اسیر شد
به تابش ناگزیر صبح بشارتی بینظیر شد