مادر همیشه میگفت: این خانه کلنگی است بهخدا!.
پریچهر میگفت: پدر! کی میخواهید خانه را بکوبین و از نو بسازین؟
پدر میگفت: آخر سری که درد نمیکند که دستمال نمیبندند دخترجان!
پدر عصرها روی ایوان کنار سفرهٔ سماور و سینی چای مینشست و با سرخوشی قند را داخل استکان چایش فرو میکرد و با صدای بلند که همسایهها هم میشنیدند میگفت....
ـ روی کاهگلهای دیوار بپاش پدر! هوشنگ جان! روی کاهگلها.
بعد انگار در بهشت نفس میکشد، هوا را بالا میکشید تا بوی خاک و کاهگلهای آب خورده را تا آخرین منفذهای ششهایش پایین بدهد.
اما بالاخره در یکی از بهارها بود که فروپاشی خانهٔ پدری شروع شد. قاسم آقا از لجنهای حوض حوصلهاش سر آمد و سطل را برداشت و شروع کرد به کشیدن آب حوض، پدر گفت: حالا که میریزی داخل باغچهها بریز که لجنش کود بشود!
مادر اعتراض کرد: این لجن گلهای باغچه را خراب میکند. برو آب رو بریز داخل کوچه!
از زیر نم دیوارها سو سکها راه افتاده بودند. مارمولکها هم انگار خوشحال بودند که تا مدتهای زیادی سوراخهای کافی برای قایم شدن پیدا کردهاند......