آنروز آقای حسابی از خواب بلند شده بود و مقابل آینه و روشویی، داشت صورتش را میشست و موهایش را شانه میکرد، که ناگهان با کمال شگفتی رخسار زنی را بهجای چهرهٔ مردانه خود در آینه دید! بیاختیار مشتش به آینه کوبیده شد و رگ دستش پاره شد......
بعد از آن واقعهٔ عجیب، این پرسش در روزهای بعد یکی دو بار به ذهن آقای حسابی رسید. اما تلاش کرد به آن فکر نکند. این ماجرا بود تا چند روز بعد وقتی در خیابان به سمت بانک میرفت از پشت سر صدایی به گوشش خورد ـ ببخشیدخانوم....
راستی چرا این مردها این همه قرن در جامعهٔ بشری با ما زنان بهسر بردهاند، اما وضعیت محدود و زندان نفرتانگیزی که زنان شبانه روز در آن بهسر میبرند را نمیتوانند حس کنند؟......
تا به خود مردان باشد چنین بیداریی سراغشان نمیآید باید بیدارشان کنیم!.
باید به کابوسی تبدیل شویم....
مدتها بود که حساسیت و وسواس آقای حسابی که حالا ترجیح میداد به خودش بگوید آقای ناحسابی، برطرف شده بود. البته تنها گاهی اوقات، از تصویر چهرهٔ مردانهٔ خودش در آینه میگریخت....
Listen to "داستانهای مقاومت- داستان هفته- تصورات آقای حسابی" on Spreaker.