کسی فهمید چه گذشته؟ یا کسی نفهمید!...
آخر قضیه خیلی سنگین بود. همیشه جلوی چشمم تصویری میگذشت که خیلی دردناک بود:
سر سفره، صاحب خانه داشت مهمان را میکشت! و خون مهمان توی سفره از زیر پارچ آب میرفت زیر بشقابها؛ زیر نمکدان، زیر سبد کوچک نان. نانها خونی میشد. من پاهای میزبان را فقط میدیدم تا زانو. چون هیچ دلم نمیخواست سرم را بلند کنم و نگاهم را بالاتر ببرم تا مبادا نگاهم بهصورت میزبان بیفتد. نمیخواستم باور کنم که میزبانی میتواند میهمانکش باشد. سالها پیش از نیما خوانده بودم که گفته بود: «میهمانخانهٴ مهمان کش روزش تاریک.…» ولی هیچوقت دوست نداشتم بقیهٔ شعر را بخوانم،.....
اما من باز نمیخواهم نگاهم را از زانوهای میزبان بالاتر ببرم. بگذارید از این تصویر بگریزم،.....
رضا نشست. به شاخههای پایینتر دست کشید مگر یک شاخهتر پیدا کند. در حالی که میگفت:
..... محمد! درخت بیچاره روزی یک سطل آب میخواست!
همانجا روی زمین نشستم. گفتم بلند نمیشوم تا از این تلخی بیرون بیایم.
گفتم: دیگر فکر نمیکنم بتوانم به درختها آب بدهم!
گفت: چرا؟.....