سایه خورشید سواران- قسمت هفدهم
سایه خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب
گرم شو از مهر و سکین سرد باش
چون مه و خورشید جوان مرد باش
هر کی به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی به دو باز کرد
گنبد گردند ز روی قیاس
هست به نیکی و بدی حق شناس
شعری از ابوسعید بالخیر همان که گفت:
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست آغاز کنیم
یا رب غم آن چه غیر تو در دل ماست
بردارکه بی حاصلی از حاصل ماست
الحمد که چو تو رهنمایی داریم
کز گمشدگانیم که غم منزل ماست
حکایتی از گلستان سعدی از باب در اخلاق درویشان را برایتان میخوانیم.
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودیم و سحر در کنار بیشهای خفته.
شوریدهای که در آن سفر همراه ما بود نعرهای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.
چون روز شد گفتمش: آن چه حالت بود؟
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهائم از بیشه.
اندیشه کردم که مروت نباشد همه در ذکر و تسبیح و من به غفلت خفته.
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیحگوی و من خاموش
سیف دین نسفی گوید:کمال آدمی بلوغ حریت است .
عبادی یکی از عارفان قرن پنجم و ششم است در یکی از روستاهای مرف به دنیا آمد و به مراتب بالای از علم رسیده بود سه سال در نظامیه بغداد تدریس کرد به کلماتی از او گوش می دهیم:
آدمی باشد که قیمت او یک لقمه نان بود،
آدمی باشد که قیمت او یک دینار باشد،
آدمی باشد که قیمت او هر دو جهان باشد،
زیرا که انسان را به همت قیمت کنند و نه به هیبت و صورت.
جوان مرد و خوش خوی و بخشنده باش
چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش