کتاب بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران- قسمت چهاردهم
اصغر، بنیانگذاریاستوار
شهین بدیعزادگان
شهریور سال۵۰ که در جریان دستگیری اصغر قرار گرفتم، دانشآموز ۱۵سالهیی بودم که چیز زیادی از مبارزه نمیدانستم. البته خانوادهمان ضدرژیم شاه و سیاسی بود که این هم بهخاطر وجود اصغر بود.
اصغر خیلی کم به خانه میآمد؛ معمولاً هفتهیی دو، سه شب و بعضی روزها. مابقی ایام هفته را بهقول خودش در خانه «رفقا» میگذراند. مواقعی که در خانه بود، به اتاقی در طبقه دوم که اصطلاحاً به آن کتابخانه میگفتیم میرفت و مشغول مطالعه میشد. وقتی آنجا بود، کسی جرأت نمیکرد وارد شود، مادرم تعریف میکرد یکبار که صبح رفتم برایش چای ببرم، وارد اتاق شدم و او جا خورد. بعد با نگاه آرام و مهربانش به من فهماند نباید سرزده وارد میشدم و به اوراقی که رویش کار میکرد نگاه کنم.
خیلی وقتها عواطف پاکش را به بهترین وجه بارز میکرد و همین بود که ما را مجذوب میکرد. یادم است یک شب زمستان که ماه رمضان هم بود، اصغر تا ساعتها بعد از اذان مغرب، در بازار دنبال خرید پتوی برقی برای مادر بیمارمان بود و وقتی آن را آورد آنقدر خوشحال بود که در پوست نمیگنجید و این برای ما باور کردنی نبود که اصغر که دقایق وقتش حسابشده بود، این همه وقت روی خرید آن گذاشته باشد.
هر وقت به مهمانی یا مسافرت میرفتیم، اگر همراهمان میآمد، حتماً در اواسط کار ما را ترک میکرد و میگفت، «کار» دارم و میرفت تا به کارهایش برسد.
اصغر در تمامی فامیل پدری و مادری و در میان دوستان و آشنایان و همسایگان بهخاطر ویژگیهای خاصی که داشت چهره محبوبی بود. از یکطرف نجابت و پاکی بیاندازهاش او را شاخص کرده بود و از طرف دیگر پشتکار و تلاش مستمرش برای «کار»هایی که نمیدانستیم چیست، او را از بقیه متمایز میکرد... . .
اوایل اردیبهشت سال۵۱ بود که گفتند آخرین دادگاه و محاکمه اصغر است. ما بهطور خانوادگی برای شرکت در جلسه دادگاه به محل دادرسی ارتش در چهارراه قصر تهران رفته بودیم، از حوالی ساعت۸صبح، آنجا منتظر بودیم تا اتوبوس حامل زندانیان سیاسی وارد محوطه دادرسی ارتش شد. اصغر را دیدیم که از اتوبوس پیاده شد و در حالیکه دستهایش را از پشت بسته بودند، او را بهمحل دادرسی ارتش میبردند. ما از راه دور با فریاد او را صدا کردیم و اصغر سرش را برگرداند و خندید. ما مدتها منتظر بودیم تا شاید ما را بهجلسه دادگاه راه بدهند. اما ساواک شاه از ترس برملا شدن جنایاتی که در مورد اصغر مرتکب شده بود، مانع شرکت ما در جلسه دادگاه شد. تا حوالی ساعت۵ بعدازظهر پشت در دادگاه منتظر بودیم و متوجه شدیم که اصغر را دارند از درب دیگر دادگاه خارج میکنند و بهسمت اتوبوس میبرند. خودمان را بهخیابان رساندیم و منتظر رسیدن اتوبوس شدیم. وقتی که اتوبوس به نزدیک ما رسید، دیدم که اصغر خودش را به کنار یکی از پنجرهها رساند و در حالیکه دستهایش از پشت بسته بود، پرده اتوبوس را با صورتش کنار زد و چند بار کلـمه «اعدام» را تکرار کرد. این آخرین تصویری است که از اصغر در ذهن من نقش بسته است.
آنچه از اصغر در ذهن و ضمیرم نقش بسته در این چند جمله میتوانم خلاصه کنم:
اصغر مجاهدی بود با تلاش و کوششی بسیار جدی و مستمر و پیگیر و با روحیهیی خستگیناپذیر و عزمی استوار و پولادین برای نیل به اهداف و آرمانهایی بس والا.