شنبه ۱۵شهریور ۱۳۶۰بعد از یک هفته بازداشت در کمیته منطقه ۸تهران به زندان اوین منتقل شدم.
در ابتدای ورود به زندان اوین پارچه ضخیمی به چشمم بستند.
در آن هوای گرم زندان صدای جیغ و تازیانه که از هر طرف محاصرهام کرده بود تپش قلب و حرارت بدنم را بهسرعت بالا آورد.
از صدای نالههای زنی که به تخت بسته بودند و حرفهای پاسداران زندان اوین فهمیدم بیدلیل دستگیر شده شاید هم بهدلیل تشابه اسمی با یکی از مجاهدین بوده که زیر ضربات کابل و زنجیر پاسداران له و مچاله میشد.
پاسداری به همکارش میگفت ملافه را خوب توی دهانش مچاله کن …..
خودم را در دنیایی از بربریت تک و تنها دیدم
در میان فریادها تحمل گریه و نالههای زنان و کودکانی که فقط بهدلیل نسبت خانوادگی با یک متهم سیاسی دستگیر و شکنجه میشدند بیشتر از هر چیز عذابم میداد.
در فکر و خیال بودم که صدای جیغی که همه یادها و فریادها را تحتالشعاع قرار میداد شوکهام کرد.
چگونه حنجرهای میتوانست تا این اندازه گنجایش و قدرت داشته باشد.
صاحب صدا زنی بود که بهدلیل نسبت خانوادگی با یکی از مجاهدین از مو آویزانش کرده بودند.
صبح برای نماز بیدارمان کردند، پاسداری گفت هفت دقیقه وقت دارید وضو بگیرید.
سه روشویی برای ۶۰نفر طی هفت دقیقه.
در حالیکه در سلولهای زندان اوین مشغول صحبت بودیم صدایی مانند خالی کردن تیرآهن، سلول را در سکوتی ناگهانی فرو برد.
هرکس چیزی میگفت، دارن تیرآهن خالی میکنن، آماده باشه، صدا از بیرون زندانه، دارن اعدام میکنن، بعد صدای تک تیرها شروع شد، یک دو سه … آره اعدامه ۲۷، ۲۸، ۲۹…. تیر خلاصه ۹۲، ۹۳.
با شنیدن صدایی فهمیدم که حدود ۱۰۰نفر از مجاهدین همانشب اعدام شدند.
هر کسی چیزی میگفت، بیشرفا صد نفر به همین سادگی اعدام شدند …
جلاد منتظرباش.