اگر دیوارها لب میگشودند- قسمت هشتم- بهداری اوین
یک هفته بعد از اولین روزی که برای بازجویی صدایم زدند،
از آنجا که به وضعیتم رسیدگی نمیشد، پاهایم چرک کرد و چون
پتوهای سلولم همه خون آلود شده بود؛ سلول بوی چرک و خون
گرفته و وضعیت بدی ایجاد شده بود. تا جایی که از بوی چرک
پاهایم دچار تهوع میشدم. یکبار زمانی که یکی از زنهای پاسدار
برای بهاصطلاح پانسمان آمد و وضع پاهایم را دید، به پاسدار دیگری
گفت پانسمان فایده ندارد، باید او را به بهداری ببریم.
مرا با برانکارد به بهداری اوین بردند. آن جا دکتر شمس چک
کرد و گفت باید بستری و جراحی شود. مسئول بهداری گفت: بدون
موافقت بازجویش نمیتوانیم او را بستری کنیم.زنگ زدند و به پاسدار
مسئول بخش بستری خواهران گفتند بازجویش گفته باید در یک اتاق
به تنهایی بستری شود و نباید با کسی تماس بگیرد، در غیراینصورت
به سلول برگردد. مسئول بخش هم گفت ما سه تا اتاق داریم که در هر
کدام زندانی بستری داریم و نمیتوانیم او را تنها بستری کنیم. برای
همین دوباره مرا با همان وضعیت به سلول برگرداندند.
چند روز بعد که دیگر پاهایم آماس کرده و وضع شان وخیم شده
بود، دوباره آمدند و مرا به بهداری بردند و آنجا در یکی از اتاقهایی که دو خواهر دیگر هم بستری بودند، خواباندند.
یکی از آن دو نفر، مجاهد خلق آزاده طبیب بود. او بهشدت
شکنجه شده و وضع جسمیاش بسیار وخیم اما با این حال سرشار
از روحیه انقلابی بود. شیرزنی که حسرت یک ناله را هم به دل
شکنجهگرانش گذاشته بود. او برای بار دوم دستگیر شده بود. جرمش
فقط این بود که بعد از آزادی، یکبار با یکی از دوستانش در خارج
از کشور که هوادار مجاهدین بوده تماس گرفته و از آنجا که تلفن
خانهشان تحت کنترل بوده، دستگیرش کردند. از او در جای دیگری
صحبت خواهم کرد.
بعد از حدود یک ماه که در بهداری اوین بودم، یکروز صبح
من و آزاده را با عجله از بهداری مرخص کردند و به شعبه بازجویی
فرستادند. در آن جا ما را تا شب نگهداشتند و شب دوباره به سلول
انفرادی فرستادند.
سلول انفرادی
در زندگیم، همواره بدترین چیزی که در ذهنم میتوانستم تصور
کنم، تنهایی بود. همیشه به شوخی یا جدی به بچهها میگفتم بدترین
شکنجه برای من سلول انفرادی است و حتماً در آن جا دیوانه میشوم.
به همین دلیل اوایل که به سلول انفرادی افتادم، برای اینکه بتوانم
راحتتر آنرا تحمل کنم، به خودم گفتم: حق نداری در چنین
شرایطی حتی خم به ابرو بیاوری. برای خودت ببُرکه دو سه ماه اینجا
هستی و باید آن را با روحیهٔ شاداب و انقلابی تحمل کنی و بگذرانی...
برایم دو سه ماه انفرادی مثل ۱۰سال بود و با گفتن و فکر کردن به
این مدت، میخواستم تخمینی بیشتر از حدس و گمان خودم بزنم و
اینطوری تحمل و مقاومتم را بالا ببرم. اما دو سه ماه گذشت و خبری
از تمام شدن انفرادی نشد.
کم کم با شرایط سلول انفرادی منطبق شدم. در سلول برنامهٔ
روزانهٔ مفصلی ترتیب دادم. روزی دو بار ورزش، چندین ساعت مرور
کتابهایی که خوانده بودم، مرور تاریخچهٔ سازمان، خواندن سرود،
نظافت سلول، قدم زدن و…خلاصه وقتم پر بود.
بعد از مدتی دوستانی هم پیدا کردم و با ضربات مورس با
سلولهای کناری ا م صحبت میکردم. در هر کدام از آن سلولها طی
مدتی که آنجا بودم دو سه نفر جا به جا شدند. یکبار وقتی مورس زدم
و با نفری که در سلول کناری بود، صحبت کردم گفت طرفدار حزب
توده است. از آنجا که می دانستم توده ایها بهطور جریانوار با رژیم
و بازجوها همکاری میکنند، به او نگفتم که مجاهدم. دو سه روز
بعد به بازجویی صدایم کردند و این بار کتک میزدند و میپرسیدند
با مورس چه چیزهایی به سلولهای کناریت گفته ای؟ معلوم بود آن
توده ا ی لو داده است.
یکباریک دختر ۱۸ساله را درسلول کناریم انداختند . بعد از چند
روز توانستم با او ارتباط برقرار کنم. او تعریف کرد که به همراه تعداد
دیگری قصد خروج از کشور را داشتند، ولی قبل از اجرای طرحشان
دستگیر میشوند. از آنجا که او توانسته بود قبل از دستگیری بلیط هواپیمایش را از بین ببرد و بقیه نفرات هم او را لو نداده بودند، بعد از
مدتی که از او بازجویی کرده و کتکش زدند و چیزی درنیاوردند،
آزادش کردند.
او هیچ آشنایی با مجاهدین نداشت و سیاسی هم نبود، صرفاً از
روی ماجراجویی دنبال این کار رفته بود. تا دو سه ماه به همین ترتیب
با هم صحبت کردیم و من هر چه خودم از مجاهدین بلد بودم برایش
گفتم. بعد از دو سه ماه که میخواست آزاد شود، به من گفت وقتی
بیرون رفتم، حتماً دنبال مجاهدین میروم و پیدایشان میکنم. بعدها
همیشه به فکرش بودم و خیلی دلم می خواست بدانم کجاست و چکار
میکند؟
طی مدتی که در انفرادی بودم، در شبانه روز فقط برای دادن غذا
دریچهٔ کوچک زیر در را باز میکردند. هر چند وقت یکبار هم برای
بازجویی میبردند. ساعتم را هنگام ورود به سلول گرفته بودند و در
طول شبانه روز نمیفهمیدم ساعت چند است. اما بعد از مدتی صدای
ساعت دانشگاه ملی را که گویا تا آنموقع خراب بود و تازه درست
شده بود شنیدم و به وسیلهٔ آن، میتوانستم حدود زمان را تشخیص
بدهم. خود این صدا و این ساعت، برای من دانشگاه، دانشجویان
و لحظههای زیبایی را تداعی میکرد و پس از ماهها که در سلول
انفرادی و زیر شکنجه و بازجویی بودم، رابطهام را با زیبایی های شهر و
مردم دوست داشتنی کوچه و خیابان برقرار میکرد.
صبح یکی از روزهای مرداد ۶۳ آمدند و درِ تعداد زیادی از سلولها، از جمله سلول مرا باز کردند و همه را با چشم بند به خط کردند
و با عجله به یک ساختمان دیگر برده و همه را در چند اتاق رو به دیوار
روی زمین نشاندند. در هر اتاق هم پاسداری ایستاده بود که با هم
حرف نزنیم یا سرمان را برنگردانیم. در میان زندانیان طاهره صمدی،
که تحت فشارها و شکنجهها به وضعیت شدید عصبی دچار شده بود
و خواهرش نادره و همچنین آزادهٔ طبیب که در بهداری اوین هم اتاق
بودیم، را توانستم ببینم و بشناسم.
فکر میکردم لابد چیزی پیش آمده است. مثلاً مجاهدین ضربه
سنگینی به رژیم زدهاند و آنها به تلافی میخواهند عدهیی از ما را
اعدام کنند و بهاصطلاح زهرچشم بگیرند. چون بارها شنیده بودم
که لاجوردی میگفت: یکروزی بالاخره همهتان را با هم به رگبار
میبندیم.
تا نیمههای شب همهٔ ما را در همان حالت نگهداشتند و
نمی گذاشتند کمترین حرکتی کرده یا حرفی بزنیم. بهنظر می آمد
اتاقی که در آن بودیم، جایی است که بچهها را قبل از اعدام در آن
جمع میکنند. در گوشهیی که من نشسته بودم در چند نقطهٔ دیوار
یادگارهایی از جمله چند بیت شعر و نام افراد همراه با تاریخ نوشته
شده بود. در یک جا نوشته بود: در تاریخ ۰۰ / ۵/ ۶۳ ما ۱۹نفر برای
اعدام رفتیم. روزش یادم نمانده ولی تاریخ آن مربوط به یک هفته قبل
از آن روز بود. آن شب پیش خودم فکر کردم که اگر این دیوارها
زبان داشتند و لب میگشودند، چه چیزها که به یاد میآوردند و چه حماسههایی را تعریف میکردند. در همین فکر بودم که به یاد این
شعر مولانا افتادم:
جملهٔ ذرات عالم در نهان
با تو میگویند روزان و شبان
ما سمیع یم و بصیریم و هُشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
و راستی در این جهان هدف دار و قانونمند که انسان گل سرسبد آن
است، مگر عملی هست که توسط انسان صورت بگیرد ولی آثارش را
در همه جا باقی نگذارد؟ عملی هست که در همه جا ثبت نشود یا از
بین برود یا عاقبت برملا و افشا نشود؟ مگر همهٔ انسانها در برابر اعمال
خوب یا بد خود قرار نمیگیرند؟ پس روزی میرسد که این در و
دیوارها هم زبان باز میکنند و گواهی میدهند بر تکتک آنچه در
اوین، قزلحصار، گوهردشت و صدها زندان و شکنجهگاه دیگر این
رژیم گذشته و گواهی میدهند بر اینکه در این سالها بر مردم ما و
فرزندان مجاهدشان و بر زنان و دختران ایران که فقط و فقط آزادی
میخواستند، چه گذشته است!
خلاصه آن روز تا دیروقت شب همگی آنجا بودیم. نیمه شب
آمدند و دوباره همهمان را به خط کردند و به همان سلولهای خودمان
برگرداندند. وقتی وارد سلول شدم، دیدم تمام وسایل و پتویم را داخل
یک کیسه زباله بزرگ ریخته ا ند و آن را وسط سلول گذاشتهاند.
بعدها که به بند عمومی رفتم و سؤال کردم، بچهها گفتند در آن زمان یک هیأت برای بازدید آمده بود که نمیدانیم از طرف کدام
ارگان بود ولی نگذاشتند حتی از بندهای عمومی بازدید کنند و آنها
هیچکدام از بچهها را ندیده بودند. البته من همانموقع که وضعیت
سلول را دیدم این را حدس زده بودم.
در یکی از اولین روزهایی که از بهداری اوین به سلول برگشته
بودم، برای بازجویی به شعبه۷ صدایم کردند. بازجو مرا به طبقهٔ سوم
که به اصطلاح دادگاه بود برد و وارد اتاقی کرد که آخوندی در آن
نشسته بود. بازجو به آخوند گفت حاج آقا این را آوردهام که برایش
حکم تعزیر بگیرم چون اطلاعاتش را نمیدهد. آخوند مربوطه به من
گفت: چرا حرف نمیزنی؟ گفتم: آخر اطلاعاتی ندارم که بدهم.
گفت: مثل اینکه هنوز نفهمیدهای کجا هستی و با چه کسی طرفی!
بعد رو کرد به بازجو و گفت: ابتدا ۵۰۰ضربه شلاق به او بزنید، اگر
باز هم اطلاعاتش را نداد، آنقدر بزنید تا حرف بزند!
پرسیدم: به کجا میخواهید کابل بزنید؟ چون از پاهایم که چیزی
نمانده است.
آخوند به بازجو گفت: دهانش را سرویس کنید که حرف زدن
یادش برود. بازجو هم از حکم او تشکر کرد. برای بازجویی به شعبه
برگشتیم و دوباره شروع شد… مدتی بعد، از همان سلول انفرادی مرا
به دادگاه فرستادند و بعد از آن منتظر حکم شدم.