به آرزویم رسیده بودم با اشتیاق دلم میخواست به زندان بروم و به دیگران ملحق بشوم.
دلم نمیخواست در روزهایی که مجاهدین اعدام میشوند یا در زندان هستند من آزاد باشم. آن هم با این وضعیت و محصور در خانه که کاری نمیتوانستم بکنم.
تصویر مبهمی از زندان داشتم.
تا ظهر کتابهایی که خوانده بودم، دفاعیات مجاهدین شهید مهدی رضایی و فاطمه امینی.
۱۳ساله بودم و اولین تجربه زندان در زندگیم بود.
پشت در آهنی زندان نشستم. به پدرم فکر کردم که در آن لحظه چقدر نگران بود.
چند روز گذشت، چون ملاقاتی نداشتم بهتر دیدم یک محملی جور کنم که بتوانم آخرین وضعیت را به اطلاع سایر هواداران برسانم.
ظهر بود در زدم و گفتم دندان درد شدیدی دارم.
پاسداران با کلی رفت و آمد قبول کردند که من را نزد دندانپزشک ببرند.
عصر بایک بازجو و دو پاسدار مرا به مطب بردند.
دکتر از دیدنم در مطب خیلی تعجب کرد، وقتی میخواست روی دندانم کار کند، به دوستم که در آن مطب کار میکرد گفتم به هواداران که احتمالاً هنوز در بافت هستند اطلاع بده که مخفی بشوند.
و لی خیالشان راحت باشد که هیچ اطلاعاتی درز نکرده.
دکتر اجبارا روی یکی از دندانهای من کار کرد تا اگر آنها چک کردند ترفندم لو نرود.
در ماشین پاسدار گفت دهانت را باز کن ببینم که روی کدام دندانت کار کرده.
روزی که پدرم به سپاه آمده، خیلی آشفته بود به طرف من آمد و گفت چی شده با تو چیکار کردند به ما خبر دادند که تو را به بیمارستان بردند.
به چهره شکسته و غمگین او نگاه کردم و گفتم نگران من نباشید حالم خوب است.
با جمله پاسداری که گفت تمام بروید بیرون، پدرم با از من خدا حافظی کرد و رفت.