728 x 90

راز شب – قسمت چهارم

خاطرات فروغ گلستان از زندانهای رژیم آخوندی - سالهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۳ زندان کرمان

راز شب - خاطرات فروغ گلستان
راز شب - خاطرات فروغ گلستان

صبح هنگام صبحانه که مریم را دیدم فهمیدم کاملاً در جریان واقعه است.
معلوم بود دلش پراز درد است ولی از این‌که همسرش به آنها تسلیم نشده و تا آخر مقاومت کرده به او افتخار می‌کند.
بچه‌ها به او تبریک و تسلیت گفتند و آن روز هم گذشت.
روزهای زندان همراه با بازجویی، بازپرسی و فشارهای جسمی و روحی توسط پاسداران می‌گذشت.
وضعیت غذا خیلی وقتها آن‌قدر نامناسب و بد است.
که ترجیح می‌دهیم فقط نان خالی بخوریم.
سوسن خیلی سریع و آهسته به من گفت: فروغ در اولین فرصت به مهری اسد آبادی خبر بده که فروغ آمده.
آنقدر سریع گفت و رفت که در لحظه متوجه قضایا نشدم.

 

 

ساعت هفت که به همه صبحانه دادند. به مریم که آن‌روز مسئول جاروی راهرو بود،گفتم مریم من امروز به جای تو اینکار را انجام می‌دهم. او متوجه شد کاری را باید انجام بدهم و قبول کرد.
پاسدار بندکاملاً حواسش بود و فرصت تنها شدن به من نمی‌داد. راهرو کوتاه و باریک را به آهستگی جارو زدم تا زمان بیشتری داشته باشم.
صدای کوبیده شدن در یکی از سلولها در راهرو پیچید.
پاسدار بند به انتهای راهرو رفت.
در همین لحظه به‌سرعت به عقب برگشتم: مهری، مهری، صدایم را می‌شنوی؟ فروغ را اینجا آوردند توی سلول کناری تو است.
پاسدار یک دفعه به سمت من برگشت و گفت: چی وز وز می‌کنی جارو تا حالا نکردی.
بدون جواب دادن به پاسدار با خونسردی به جارو کردن ادامه دادم. و خوشحال از این‌که پیام را به مهری رساندم.
دو روز بعد زندانی جدید را به سلول ما آوردند. در اولین لحظه نگاه مهربان، چهره زیبا و سبزه‌اش همراه با لبخندی ملایم به دلم نشست و احساس کردم که خیلی سریع می‌توانم با او صمیمی بشوم.
در حین روبوسی با خنده به من گفت:کوچکترین زندانی بند. من هم خندیدم و دوست دبیرم را به او نشان دادم و گفتم دوستم مهری، بزرگترین و مهربانترین زندانی بند.
مدت زیادی در زندان بم بودیم.
صدیقه از دوران زندانش در بم برایمان گفت.
بعد از روزها شکنجه، مرا به اتاق دیگری منتقل کردند.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/e0d4d941-ce36-45f9-8fd0-a739e6a58ae5"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات