بیش از دو ماه از دستگیریمان میگذشت، که ساعت ۴عصر برای ملاقات صدایم کردند.
از درِ زندان بیرون آمدم و به طرف کابین ملاقات حرکت کردم.
از فاصله دور، دو بچه کوچک را دیدم که پشت زنجیرها ایستادهاند.
همین که نزدیک آنها رسیدم، فهمیدم که الهه و احسان بچههای خردسال خواهرم هستند.
با دیدن من بهشدت گریه میکردند و میخواستند به طرفم بیایند.
خواستم به سمت آنها بروم که پاسدار با شتاب مرا به طرف کابین برد.
…وقتی از وضعیت حمید پرسیدم و او توضیحاتش را داد، خواهش کردم که به او بگوید طبق قرار قبلی هر چه زودتر از کشور خارج شود.
چون بهشدت دنبال او هستند.
پسر خواهرم که پنج ساله بود همینکه صدایم را شنید به آرامی گفت: “خاله،تورو خدا نه! نگو که دایی برود.
من مواظب او هستم“. برای اینکه حرف دیگری نزند او را بوسیدم و گفتم؛ باشد تا تو هستی خیالم راحت است، مواظبش باش.
…صبح روز بعد برای بار دوم به بازپرسی رفتم.
گفته شد در نوبت باشم و ساعتی بعد به یک اتاق بزرگ هدایت شدم.
همین که نام بازپرس گفته شد و نگاهم به مردی که پشت میز نشسته بود افتاد، یادم آمد که نام او را شنیدهام.
او کازرونی یکی از قاتلان علی فدایی از معلمین آزاده کرمان بود که در اوایل انقلاب به دست این جنایتکار ترور شد.
پاسدار کازرونی بازپرسی را اینطور شروع کرد: میدانی که من مدتهای زیادی در اوین بودم.
کازرونی گفت: با زندانیانی امثال تو که جوان هستند و فریب منافقین را خوردهاند زیاد برخورد داشتم.
اولین بار دختری را به نزدم آوردند که بسیار خوش چهره بود.
خیلی به خیال خودش مقاومت میکرد….