سالها پیش هفت بذر بودند که هنوز به دنیا نیامده بودند. یکی غم بود. یکی شادی، یکی یأس، یکی امید، یکی بیتابی، یکی شکیبایی، و آخری هم آرزو نام داشت.
آنها قرنهای قرن، همه ساله منتظر بهار میشدند تا بشکوفند. اما بهارها میآمدند و میرفتند و هیچکدام از بذرها، به دنیا نمیآمد.
غم میگفت: آه! سرنوشت ما همین بوده که همین طور بیحاصل بمانیم و هیچوقت به دنیا نیاییم.
شادی چیزی نمیگفت.
یأس میگفت: غم راست میگوید. انتظار ما بیهوده است. هیچ زمینی برای رشد ما مناسب نیست. مگر این همه بهار نیامده و نرفته؟ پس چرا سبز نشدیم؟! بهتره که با هم شیون کنیم.
امید چیزی نمیگفت.
بهارها میآمدند و میرفتند و هیچ خبری از تولد این هفت یار نبود.
بی تابی میگفت:ای بابا خسته شدیم.....
بله هر صدقرن یکبار، نسیمی میآمد و در گوش همهٔ آنها چیزی میخواند و میرفت. اما غم که آواز غمگینانه سرداده بود، و یأس که همچنان شیون میکرد و بیتابی که خوابیده بود، پیغام نسیم را نمیشنیدند.
آن سه یار دیگر اما، صدای نسیم رو میشنیدند که میگفت: باغی که شما در آن میشکفید، انسان نام دارد. و پیدایش و میلادش هم در راهه....
.... بله دوستان درست در همین لحظه، بذر آرزو که روی زمین افتاده بود،از خاک سر برآورد و شکفتن آغاز کرد.