اعدام مصنوعی
در یکی از شبهایی که در اسطبل بودیم صحنه وحشتناک دیگری درست کردند، نیمهشب در حالی که همه خواب بودیم ناگهان هر دو در سوله باز شد دو خودرو پاترول با تعدادی پاسدار مسلح بهسرعت وارد سوله شدند خودروها را با سرعت تا کنار محل استراحتمان آوردند همراه با رگبار مسلسل، فحشهای رکیک میدادن. بسیاری از کسانی که از خواب پریدند تشنج گرفتند و نمیتوانستند آرام بایستند یا بنشینند و عضلاتشان میپرید. بهسرعت ما را در همان سوله بزرگ رو بهدیوار کردند و گفتند هرکس اسم اصلیش را گفت و حاضر به گفتن پشیمانی از هواداری ازمجاهدین شد آزاد میشود و هرکس نگفت همینجا تیرباران میشود. در بین کتک زدنهای پیدرپی تکرار میکردند، که امشب شب تعیینتکلیف است یا حرف میزنید و اسم میدهید یا همهتان را میکشیم، و داغ دیدنتان را بهدل پدر و مادرتان میگذاریم. همه ما متحد و یکپارچه سکوت کرده بودیم و هیچکس حاضر بهدست کشیدن از هواداری مجاهدین نشد، تنها یک نفر با صدای خفیفی اسمش را اعلام کرد و گفت من میخواهم زندگیم را بکنم و دیگر کاری بهاینها ندارم. او را بیرون کشیدند و بردند بعد از چند بار اخطار، سرکرده پاسداران فرمان آتش اول را داد و رگبار زدند.
صدای رگبار در تمام سوله میپیچید. همه رو بهدیوار بودیم و جایی را نمیدیدم و تا میخواستیم تکانی بخوریم با ضربه قنداق تفنگ از پشت سرمان مواجه میشدیم.
تعدادشان زیاد بود و پشت همه ما نفر مسلح گذاشته بودند، با کمتر تکانی که هر کس میخورد قنداق تفنگ بر پشتش فرود میآمد.
سرکردهشان یکی بعد از دیگری شمارش میکرد و فرمان آتش میداد و پشت آن صدای رگبار میآمد. ما فکر میکردیم که دارند یک بهیک ما را تیرباران میکنند و منتظر نوبت خودمان بودیم. برخی صحنههای شورانگیز قهرمانی، که خواهرانم در آن شب خلق کردند هرگز فراموشم نخواهد شد. آنها که منتظر بودند، در طرفداری از مجاهدین شعار میدادند.
دختری بهنام رویا که اسم فامیلش را نمیدانم و از سرنوشتش بیخبرم، درجواب پاسداری که با قنداق به پشتش زد و گفت الآن نوبت تو میشود اسمت را بگو تا خلاص شوی، گفت اسم من و اسم همه ما فاطمه امینی است. زهرا امامی در پاسخ به سؤال سرکرده پاسداران که گفت اسمت چیست فریاد زد اسمم مجاهد خلق است. بهدنبال زهرا، دهها تن دیگر همین جمله را یک صدا تکرار کردیم فاطمه دختر ۱۳سالهای بود، که هرگز چنین صحنههای خشن و وحشیانهای حتی در مخیلهاش نمیگنجید. او در زیر رگبارها آهسته سرود قسم را زمزمه کرد. هر چه تهدیدها و رگبارها بالاتر رفت او هم صدایش را بالاتر برد و آنقدر به سرود خواندن ادامه داد که ما چند نفری که نزدیکش بودیم با او هم صدا شدیم.....