میدانید! گفتنش خیلی برایم سخت است!. اصلاً آن روز خیلی روز سنگینی بود. هر وقت بیادم میاید، انگار کسی قلبم را در مشت میفشارد.....
کوچکتر که بود دانشآموز خودم بود. منظورم تا کلاس پنجم دبستان است......
روز ۱۳آبان سال ۶۲بود. یک زنگ به تعطیلی مدرسه مانده بود، وقتی وارد دفتر مدرسه شدم، ناظم با ناراحتی گفت: «باید مدرسه را تعطیل کنیم بچهها را ببریم ناحیه!»...
من وقتی تلفنی به خانم مدیر میگفتند شنیدم. انگار یکی از دانشآموزان مدرسه راهنمایی «اسلام منش» را از زندان سپاه میاورند! میگویند تواب شده میخواهد سخنرانی کند.....
پرسیدم: حالا کی هست؟ چه کار کرده است که میخواهد سخنرانی کند!؟....
با شنیدن اسم «علی» یکباره دلم فرو ریخت. علی؟! نکند خود او باشد. سیمای آن پسربچه دوست داشتنی در برابرم زنده شد. بغض گلویم را گرفت و دست و پایم سرد شد....
با آنکه اصلاً دلم نمیخواست بروم، ولی این نگرانی که نکند خود «او» باشد، بیاختیار من را هم بهدنبال کاروان مدرسه کشاند....
تمام راه، گلوم گرفته بود. با پاهایی لرزان بهدنبال کاروان ناچار مدرسه کشیده میشدم. با نفرتی از این زندگی نکبتی که آخوندها برای مردم ما درست کرده بودند.....