728 x 90

داستانهای مقاومت - داستان هفته- یک‌شب از هزار و یک‌شب

داستانهای مقاومت

داستانهای مقاومت - داستان هفته- یک‌شب از هزار و یک‌شب
داستانهای مقاومت - داستان هفته- یک‌شب از هزار و یک‌شب

 

پشتمو به دیواره آهنی بشکه چسبوندم و، زانوهایم را توی سینه‌ام خم کرده بودم. سرم تا بالای بشکه بیست، سی سانتیمتر فاصله داشت. مقوای کارتن پاره‌ای را که توی خرابه بود را روی سرم گذاشتم. حالا اگرکسی بیاید توی بشکه را نگاه کند در این تاریکی من را نمی‌بیند. ناخنها و مفصل‌ های انگشتهای پاهایم که به آهن دیواره بشکه چسبیده بود درد گرفته بود....
.... تقریباً یکسالی از ۳۰خرداد می‌گذشت. چه روزی بود. تمامی صحن خیابان و پیاده‌رو هایش پربود. همان‌طور که چهارراه به چهارراه خیابان طالقانی را که خالی و خالی‌تر می‌شد طی کردم تمامی خاطرات آن روز بیادم می‌آمد.
مهره‌های پشتم درتماس با دیواره آهنی بشکه درد گرفته بود. کمی جابه‌جا شدم ولی تغییر چندانی نکرد. در همین لحظات صداهایی از بیرون به گوش ‌رسید. انگار کسی داشت به بشکه نزدیک می‌شد. درجا بی‌حرکت شدم. انگار کسی تو این خرابه به بشکه نزدیک می‌شد. انگار زباله‌ها و کاغذ‌ پاره‌ها را جابه‌جا می‌کرد....
نورماشینی خرابه را روشن کرد. خودم را زیر شاخه انداختم و شاخه را روی سرم کشیدم. نور هم‌چنان روی خرابه می‌تابید. آرام سرم را بالا آوردم.....
- حسن! یه خورده نور توی این خرابه بنداز!


- چراغ قوه داری بابا!
- باطریش ضعیفه!
- اگه بیشتر توی خرابه بیام احتمال پنجری داره. بعد باهاس خودت بیای جک بزنی زاپاس عوض کنی!
- نه بابا نخواستیم.....

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/94d6b503-2dfe-41a2-8297-6ab159cf9191"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات