زمانی که زمین مسخ سکون بود
دل دریا دلا دریای خون بود
به دریا دل زدی بیشک و تردید
شدی همسایه و همجنس خورشید
تو از رفتن سرودی بیمحابا
کشیدی خط باطل سوی شبها
ای که پیش باورت رنگ میبازه هر چه شاید
پا به پات رد میشم از شب با تو میتوان و باید (۲)
مثل ابر سخاوت بیتوقع، مثل بارون رحمت بیبهونه
فدا کردی تموم زندگیتو، که رسم عاشقی زنده بمونه
برای ما که دور از خونه بودیم، تو چشمات موجی از همبستگی بود
واسه هر روز سردر گم پیامت، به دریا رفتن و پیوستگی بود
ای که پیش باورت رنگ میبازه
پا به پات رد میشم از شب با تو میتوان و باید(۲)